سرباز عدالت

دل نوشته ی فرزند یک جانباز

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ق.ظ

سلام،اسم من امیره،،بابام جانباز شیمیاییه،خیلی حالش بده،الان که دارم این مطلب رو مینویسم توی بیمارستانم،خودم بستری نیستم، با مامانم اومدم که بالای سر بابام وایستم،

بابام داره من رو نگاه میکنه ولبخند زده ولی خدا می دونه توقلبش چی میگذره؟؟مامانم داره بالای سرش قرآن می خونه که بابام راحتتر نفس بکشه…


امشب خیلی دلم گرفت وقتی دیدم بابام داره سرفه میکنه وبقیه بیمارا میگن:این یارو رو خفه کنید،صداش داره عذابمون میده.

خیلی گریه کردم،کاش اونا میدونستن بابایی من به خاطر اونا به این حال وروز افتاده،خیلی بی معرفتن.

این که چیزی نیست دلم پره از این حرفا،دیگه خسته شدم،خسته شدم ازاین که هروقت توی کلاسمون حرف از آینده و کنکور

میشه همه بهم میگن:تو که قبولی،بابات یه دونه تیر خورده،تویه عمرراحتی وهرچی بدبختی مال ماست که باباهامون جبهه نرفتن،

کاش میدونستن که از وقتی یادم میاد بابامو روی یه تخت دیدم وهمیشه کلی دستگاه دیدم که به بابایی من وصله که اگه اونا نباشن بابای من زبونم لال میمیره…

خسته شدم ازاینکه مامانم همیشه خیاطی میکنه که خرج ما رو بده،هروقت از مدرسه میام میبینم یه انگشت از دست مامانم با پارچه بستست اونم به خاطر اینکه

چشاش ضعیف شده وسوزن میره تو دستاش،منم که هنوز بزرگ ومرد نشدم که برم کار کنم.

تو این مدت حتی یه نفر هم ازم تعریف نکرده که بگه:خوشبحالت امیر که بابات یه قهرمانه،فقط توسری خوردم،خدایا چرا بابای من؟

اونایی که نرفتن الان دارن راست راست راه میرن وامثال بابایی من رو مسخره میکنن ولی نمیدونن به خاطر اونا رفتن جبهه

بابا چرا رفتی؟؟؟چرا من نباید مثل بقیه دستت رو بگیرم وباهات توی پارک قدم بزنم؟؟چرا باید به جای پارک همیشه توی راهروی بیمارستانها قدم بزنم؟؟؟

اینا که قدرتو نمیدونن،نمیدونن هنوزم هروقت اسم رفقای شهیدتو میشنوی اشک از چشات میریزه،بابا کاش حداقل یه نفر واسه دلخوشی میامد وبه ماسر میزد ومیگفت:پسرم کمک نمیخواین؟؟

من هیچی نمیخوام من فقط بابامو میخوام که سالم باشه،میتونین بابامو بهم برگردونین؟؟اگه نمیتونین پس چرا دلشو خون میکنین؟؟

خسته شدم ازاینکه هروقت گفتن در مورد جنگ انشاء بنویسین،من ازترس اینکه دوستام سربه سرم بذارن، یا کلاس انشارو نمیرفتم

یا اگه هم میرفتم میگفتم دفترم روفراموش کردم بیارم

همیشه آرزو میکردم که ای کاش بابام نمیرفت جنگ،اونایی که نرفتن ادعاشون داره گوش عالم رو کرمیکنه ولی چرا نباید ما داد بزنیم وادعا کنیم که بابامون یه قهرمانه؟؟؟؟

مامانم حتی یه بار از مزایای جانبازی بابام استفاده نکرده،اونم به این علت که کسی نتونه مسخرم کنه ولی امان از زبون مردم…

مامانم بعد این همه مدت خیلی شکسته شده اونم نه به خاطر بابام بلکه فقط به خاطر نیش وکنایه هایی که مردم به ما میزنن…

خدایا خیلی دلم گرفته،چرا من باید این سرنوشت رو داشته باشم؟؟؟

خدایا بابامو خوب کن؟؟؟

مامنم میگه بابام قبل تولدم به مامانم گفته بوده که بچه مون خوشبخترین بچه دنیا میشه وهرچی خوشبختی تو دنیا باشه رو به پاش میریزم،

بابایی اون بچه الان بزرگ شده ومیخواد اینو بگه که آیا تموم سهم من ازخوشبختی وپدر همینه که اونو روی یه تخت و همیشه درحال سرفه ببینم،

سهم من اینه که همیشه در حسرت گرفتن دستت وقدم زدن باهات باشم؟؟؟

به خدا این سهم من نیست بابا

چرا؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟

کی میخواد به این چراهای من جواب بده؟؟؟

میدونم که هیچکی به ما جواب نمیده پس باید به درد خودم بسوزم وبسازم

ولی من بازم بابامو دوست دارم وعاشقشم ومیدونم که اون یه قهرمان واقعیه ولی کاش همه میدونستن وسر به سرم نیذاشتن…!!!

بابام داره سرفه میکنه،فک کنم میخواد یه چیزی بهم بگه باید برم پیشش فقط خواهش میکنم اگه مارو کمک نمیکنین یه خورده به یاد بابایی من باشین واینقدر اذیتش نکنین…

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۶
h. piran

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی